جدول جو
جدول جو

معنی پاکیزه شدن - جستجوی لغت در جدول جو

پاکیزه شدن
(نَ)
طیب. طیبت. تطیاب. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
پاکیزه شدن
پاک شدن
تصویری از پاکیزه شدن
تصویر پاکیزه شدن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پاکیزه دل
تصویر پاکیزه دل
پاک دل، دل پاک، خوش قلب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاکیزه کردن
تصویر پاکیزه کردن
پاک کردن، پاکیزه ساختن از آلودگی و پلیدی، پاکیزه کردن، شستن چیزی و چرک آن را گرفتن، صاف کردن، خالص کردن، آشغال و نخالۀ چیزی از قبیل گندم یا جو و امثال آن ها را جدا کردن، ستردن، زدودن، محو کردن چیزی از روی چیزی دیگر، پاکیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاکیزه تن
تصویر پاکیزه تن
پاک تن، کنایه از پارسا، عفیف
فرهنگ فارسی عمید
(نَ)
تقدیس. تهذیب. (دهار) (تاج المصادر) ، تنظیف. پاک کردن
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
دین پاک. دین درست:
دگر هرچه گفتی ز پاکیزه دین (دین مسیح)
ز یکشنبدی روزه و آفرین
همه خواند بر ما یکایک دبیر
سخنهای شایسته و دلپذیر
بما بر ز دین کهن ننگ نیست
بگیتی به از دین هوشنگ نیست.
فردوسی.
،
{{صفت مرکّب}} پاکدین صاحب اعتقاد درست. که عقیدتی راسخ در دین دارد:
چو بشنید شاه آن گرفت آفرین
برآن نامداران پاکیزه دین.
فردوسی.
خردمند باشید و پاکیزه دین
از آفت همه پاک و بیرون ز کین.
فردوسی.
همه پهلوانان پاکیزه دین
منوچهر را خواندند آفرین.
فردوسی.
ای شه پاکیزه دین ای پادشاه راستین
ای مبارک خدمت تو خلق را امیددار.
فرخی.
پاکیزه دین و پاک نژاد و بزرگ عفو
نیکودل وستوده خصال و نکوشیم.
فرخی.
زهی مظفر پیروزبخت روزافزون
زهی موحّد پاکیزه دین و یزدان دان.
فرخی.
آن ستم کز عشق دیدم من مبیناد ایچ کس
جز عدوی خسرو پاکیزه دین پاک راز.
منوچهری.
یکی طعنه میزد که درویش بین
زهی پارسایان پاکیزه دین.
سعدی.
ز هر نوع اخلاق او کشف کرد
خردمند و پاکیزه دین بود مرد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ دِ)
پاکدل. که دل پاک دارد. که اعتقاد پاک دارد:
زبان باز بگشاد مرد جوان
که پاکیزه دل بود و روشن روان.
فردوسی.
زین دادگری باشی و زین حق بشناسی
پاکیزه دلی پاک تنی پاک حواسی.
منوچهری.
پاکیزه دل است این ملک شرق و ملک را
پاکیزه دلی بایدو پاکیزه دهائی.
منوچهری.
نازنینی چو تو پاکیزه دل و پاک نهاد
بهتر آنست که با مردم بد ننشینی.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ تَ)
پاک بدن. پاک تن، عفیف. پارسا:
وزان پس چنین گفت کای پهلوان
توپاکیزه تن باش و روشن روان.
فردوسی.
چنین داد پاسخ بدان انجمن
که شاهی بدانجاست پاکیزه تن.
فردوسی.
که پاکیزه چهرست و پاکیزه تن
ستوده به هر شهر و هر انجمن.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
پراکنده شدن برافشانده شدن افشانده شدن، ریخته شدن برشاشیده شدن، یا از هم پاشیده شدن، از هم متلاشی شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاکیزه کردن
تصویر پاکیزه کردن
پاک کردن تمیز کردن
فرهنگ لغت هوشیار
دارای جان پاک پاک جان پاک درون پاک باطن روشن بین، جان پاکیزه جان پاک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاکیزه دل
تصویر پاکیزه دل
پاک دل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاکیزه تن
تصویر پاکیزه تن
پاک بدن پاک تن، پارسا عفیف
فرهنگ لغت هوشیار